نوشته شده توسط : Dr. Dalake

داستان چوپان دروغگو، روزی روزگاری پسرکی چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه های سرسبز می برد.

یک روز حوصله او خیلی سر رفت. از بالای تپه، چشمش به مردم افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کمی تفریح کند. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. کمک…

مردم هراسان از خانه هایشان به سمت تپه دویدند، اما پسرک را خندان دیدند. او می خندید و می گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.

مدتها گذشت، یک روز پسرک نشسته بود و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فریاد کشید: گرگ، گرگ، کمک…

مردم هراسان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند باز هم پسر را در حال خندیدن دیدند. مردم عصبانی شدند و به خانه هایشان بازگشتند.

چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد میزد: گرگ، گرگ، کمک کنید…

ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که چوپان دوباره دروغ میگوید و سربه سرشان گذاشته.

آن روز چوپان فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرطی که بدانند راست میگوید.

پیشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزی + تصویر و پیام اخلاقی

داستان چوپان دروغگو
فهرست مطالب
شعر چوپان دروغگو
بُد چوپانی در دشتی، شاد و خوش
نگهبان گوسفندان، باهوش

هر روز از سر بی‌کاری
داد می‌زد، گرگ، گرگ، آهای مردم ده

مردم ده، با شنیدن فریاد
می‌دویدند سوی او، با داس و بیل و تبر

اما چوپان می‌خندید به ریششان
و می‌گفت: “گرگی نبود، فقط سر به سرتان گذاشتم!”

تا اینکه روزی، گرگ به ده آمد
و به گوسفندان حمله کرد، چوپان فریاد زد:

“گرگ، گرگ، گرگ، به دادم برسید!”

اما مردم ده، حرفش را باور نکردند
و به کمک او نیامدند

گرگ، تمام گوسفندان را خورد
و چوپان با غمی بزرگ، تنها ماند

این داستان، درسی دارد برای همه
که دروغ، هیچوقت نفع ندارد، فقط ضرر

اگر راست بگوییم، مردم به ما اعتماد می‌کنند
و در مواقعی که نیاز به کمک داریم، به یاری ما می‌شتابند

پس بیاییم همیشه راستگو باشیم
تا زندگی بهتری داشته باشیم

منبع:سایت کودک و نوجوان-داستان چوپان دروغگو



:: برچسب‌ها: داستان چوپان دروغگو , داستان آموزنده , قصه چوپان و گرگ ,
:: بازدید از این مطلب : 50
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 4 اسفند 1402 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

۲۲ داستان آموزنده جدید کودکانه برای شما آماده کردیم امیدواریم مفید باشد. این داستان ها همگی جدید هستند و همیشه به این داستان ها اضافه می کنیم. سایت کودک و نوجوان را در گوشی خود ذخیره کنید.

داستان های آموزنده
داستان دوست داشتن حیوانات
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی کنجکاو بود. علی همیشه دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیره و می‌خواست همه چیز رو بدونه. یه روز، علی داشت توی خونه بازی می‌کرد که یه کتاب دید که رویش نوشته بود “دنیای حیوانات”. علی خیلی کنجکاو شد که داخل کتاب رو ببینه، پس کتاب رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.

علی چیزهای خیلی جالبی در مورد حیوانات یاد گرفت. یاد گرفت که حیوانات شکل و اندازه‌های مختلفی دارند، در جاهای مختلفی زندگی می‌کنند و غذاهای مختلفی می‌خورند. علی خیلی از کتاب لذت برد و تصمیم گرفت که بیشتر در مورد حیوانات مطالعه کنه.

روز بعد، علی به کتابخانه رفت و چند تا کتاب دیگه در مورد حیوانات گرفت. علی با دقت کتاب‌ها رو خوند و یاد گرفت که حیوانات خیلی چیزهای جالبی برای گفتن دارند. علی خیلی از اینکه می‌تونست در مورد حیوانات بیشتر بدونه خوشحال بود.

یک روز، علی با پدرش به پارک رفت. علی در پارک یه گربه، یه سگ، یه پرنده و یه ماهی دید. علی خیلی از دیدن حیوانات واقعی خوشحال شد. علی با حیوانات پارک بازی کرد و کلی خوش گذشت.

علی از اون روز به بعد، همیشه به حیوانات علاقه داشت و دوست داشت بیشتر در موردشون بدونه. علی به بقیه بچه‌ها هم در مورد حیوانات می‌گفت و بهشون کمک می‌کرد که بیشتر در موردشون بدونن.

اینم یه داستان آموزنده برای کودکان. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

این داستان به کودکان یاد میده که کنجکاوی خیلی خوبه و باعث میشه که بیشتر در مورد دنیای اطرافشون بدونن. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که حیوانات موجودات جالبی هستن که باید ازشون محافظت کنیم.


داستان آموزنده کودکان رفتار با حیوانات
داستان آموزنده راستگویی
در یک سرزمین دور، یک دختر کوچولو به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا خیلی راستگو بود. راستگویی در این سرزمین خیلی مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد می‌کردند و به آنها احترام می‌گذاشتند.

یک روز، سارا داشت توی جنگل قدم می‌زد که یک گرگ رو دید. گرگ داشت به یک بچه گوسفند حمله می‌کرد. سارا خیلی ترسیده بود، اما می‌دونست که باید کاری کنه. سارا شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن.

یک شکارچی که داشت از نزدیکی رد می‌شد، صدای جیغ سارا رو شنید. شکارچی اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور کرد. بچه گوسفند خیلی از سارا تشکر کرد.

شکارچی از سارا پرسید که چطوری از گرگ خبردار شدی. سارا به شکارچی گفت که گرگ رو دید، اما نترسیده بود که اگر راستش رو بگه، شکارچی بهش نخندد. شکارچی خیلی از راستگویی سارا تعجب کرد و بهش گفت که خیلی دختر شجاعی هستی.

سارا از شکارچی تشکر کرد و به راهش ادامه داد. سارا خیلی خوشحال بود که تونسته بود به بچه گوسفند کمک کنه. سارا می‌دونست که راستگویی همیشه ارزشمنده، حتی اگر خطرناک باشه.

در این نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شکارچی دروغ می‌گه. این کارش باعث می‌شه که شکارچی بهش شک کنه و به بچه گوسفند کمک نکنه. اما سارا در نهایت تصمیم می‌گیره که راستش رو بگه. این کارش باعث می‌شه که شکارچی بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند کمک کنه.

معجزه مشارکت در کارها (باب اسفنجی و پاتریک)
در یک شهر زیردریایی زیبا به نام بیکینی باتم، پسری به نام باب اسفنجی زندگی می‌کرد. باب اسفنجی یک اسفنج دریایی مهربان و شاد بود که دوست داشت با دوستانش بازی کند.

بیکینی باتم یک شهر پر از رنگ و زیبایی بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گیاهان شهر همیشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همین منوال سپری می‌شد تا اینکه یک روز، یک طوفان بزرگ به بیکینی باتم رسید. طوفان آنقدر شدید بود که همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخریب کرد.

باد شدید، درختان و گیاهان شهر را از ریشه کند و به دریا انداخت. باران شدید، خیابان‌های شهر را پر از گل و لای کرد.

باب اسفنجی و دوستانش، که شامل پاتریک ستاره دریایی، اختاپوس هشت پا و سندی فاکس بودند، از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند. آنها تصمیم گرفتند که به هم کمک کنند تا شهر را بازسازی کنند.

باب اسفنجی و پاتریک به کمک اختاپوس رفتند تا درختان و گیاهان شهر را دوباره بکارند. آنها با هم، خاک را نرم کردند و درختان و گیاهان را در زمین کاشتند.

سندی هم به کمک حیوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگی نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حیوانات داد.

با کمک هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلی خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشکر کردند و گفتند که آنها بهترین دوستان هستند.

باب اسفنجی و دوستانش فهمیدند که مشارکت چقدر مهم است. آنها یاد گرفتند که با کمک هم می‌توانند هر کاری را انجام دهند.

امیدوارم این داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

منبع:کانون مشاوران ایران-۲۲ داستان آموزنده جدید کودکانه



:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید , داستان آموزنده , داستان آموزنده جدید کودکانه ,
:: بازدید از این مطلب : 124
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 شهريور 1402 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 199 صفحه بعد